چگونه مشاهد گری به بی ذهنی میانجامد؟ (فنون مراقبه)
سؤال: چگونه با مشاهده کردن به حالت بی ذهنی برسیم؟
من میتوانم هر روز بهتر از روز قبل بدن، افکار و احساساتم را مشاهد کنم و این حس بی نظیری به من میدهد؛ اما لحظات بی-فکری (عاری از هیاهوی ذهنی و سکوت ذهن) معمولاً کم اتفاق می افتند و خیلی هم طول نمیکشند. وقتی می گویند مراقبه نوعی مشاهده است فکر میکنیم که به خوبی معنای آن را متوجه شدهایم؛ اما وقتی از وضعیت بی ذهنی صحبت میکنیم موضوع کمی پیچیده به نظر میرسد. شما چگونه آن را شرح میدهید؟
مراقبه مانند یک سفر معنوی بسیار طولانی است. وقتی می گویم مراقبه یک مشاهده است، این در واقع آغاز راه است؛ اما وقتی می گویم مراقبه یک وضعیت بی ذهنی است یعنی پایان این سفر اینجاست. پس مشاهده قدم اول و بی ذهنی گام آخر است؛ بنابراین بسیار بدیهی است که مشاهده را قابل درک تر از بی ذهنی می دانید چون به شما نزدیک است.
مشاهده یک دانه است ولی بعد ازآن یک دورهی طولانی رشد و انتظار در پیش است. نه تنها یک دورهی انتظار درپیش دارید بلکه باید اعتماد و ایمان داشته باشید به اینکه دانه رشد میکند، تبدیل به گیاهی زیبا میشود و بالاخره روزی که بهار برسد گل خواهد داد. بی ذهنی آخرین مرحلهی گل دهی است.
کاشتن دانه کاری ندارد، بسیار ساده است. با تواناییهایی که در حال حاضر دارید میتوانید انجامش دهید؛ اما نگه داری از گیاه برای گل دادن چیزی بیشتر از وضعیت حال حاضر شما میطلبد. شما میتوانید زمین را آماده کنید اما آیا به خودی خود گلی به وجود خواهد آمد؟ آیا میتوانید مجبورش کنید که گل بدهد؟ بهار چیزی ورای توانایی شماست اما اگر خودتان را آماده کنید بی شک آن بهار فرا خواهد رسید.
آشنایی با مراقبه و مزایای علمی و عملی آن را بخوانید.
اگر در مسیر باشید لحظههای پیشرفت کم کم پدیدار میشوند. مشاهده راه اصلی است و هر از گاهی ناگهان لحظههای بی ذهنی سر میرسند؛ اما خیلی کوتاه و فرار هستند.
یک قانون اصلی را به یاد داشته باشید: آن چه که میتواند یک لحظه را خلق کند میتواند تبدیل به ابدیت شود. دو لحظه هیچ وقت شبیه هم نمیشوند اما همیشه یکی پس از دیگری سراغتان میآیند و اگر شما بتوانید هر لحظه را تبدیل به لحظهی بی ذهنی کنید، راز را آموختهاید. پس از آن دیگر مانعی نخواهد بود و میتوانید لحظهی بعدی را هم تبدیل به وضعیت بی ذهنی کنید.
اگر شما راز را یاد گرفته باشید به کلیدی دست میابید که قفل در هر لحظه را به سوی بی ذهنی میگشاید. این وضعیت حالت نهایی است، زمانی است که ذهن به ظور کلی از بین میرود و وضعیت بی ذهنی تبدیل به واقعیت درونی شما میشود. اگر در مسیر خود گهگاهی با این وضعیتها رو به رو شدید، بدانید که در مسیر درست قدم میزنید و روشتان صحیح است.
کم حوصله نباشید. حضور نیاز به تحمل و صبر عظیمی دارد. رازهای عظیم و نهان فقط برای کسانی که صبر و ارادهای فولادین دارند فاش میشوند.
این موضوع من را به یاد ماجرایی میاندازد…
در زمان قدیم در تبت، هر خانوادهای باید با احترام در مراسم گسترش آگاهی شرکت میکرد. رسم این بود که کودکان به معبد سپرده میشدند تا مراقبه را بیاموزند. شاید تا به حال هیچ کشوری تا این حد برای یادگیری آگاهی تلاش نکرده باشد.
فرزند خوانواده وقتی بسیار خردسال بود- ۵ یا ۶ ساله یا کمی بیشتر- به معبد سپرده میشد و همانظور که همه می دانیم کودکان خیلی راحتتر از بزرگسالان مشاهده را میآموزند. بزرگسالان برای رسیدن باید موانع زیادی را پشت سر بگذارند. کودک پاک است و ذهنش تا حد زیادی خالی است؛ بنابراین خیلی ساده است که به او خالی کردن ذهن را آموزش داد.
اما مشکل اصلی برای بچهها رفتن به معبد بود به خصوص برای بچههایی که خیلی کوچک بودند. برای مثال یکی از این مشکلات را برایتان تعریف میکنم. هر چند هزاران مورد مانند این یکی اتفاق افتاده است. قرار بود یک بچهی کوچک شش ساله به معبد برود. مادر کودک گریه میکرد چون برای فرزندش زندگی در معبد سخت بود.
مقاله مرتبط: “چگونه در مراقبه در لحظه حال حضور داشته باشیم؟“
پدر به کودک گفت: برنگرد! در فامیل، ما همیشه این کار را با احترام انجام میدهیم و تا کنون هیچ کودکی نیز از زیر این مراسم شانه خالی نکرده است. هر چقدر هم که آزمون ورودی سخت باشد حتی اگر جانت به خطر بیفتد، به برگشتن فکر نکن! به فکر من یا مادرت و اشکهایش هم نباش. درست است که دوری سخت است اما بدان که ما تو را با شادی و رضایت قلبی عمیقی راهی میکنیم برای اینکه بتوانی آخرین مرحلهی آگاهی را تجربه کنی. مامی دانیم که تو میتوانی همهی آزمونها را بگذرانی. تو از خون ما هستی و بزرگی خانواده را حفظ خواهی کرد.
پسرک و خدمتکار همراهش سوار بر اسب راهی شدند. در مسیر هنگامی که به یک پیچ رسیدند بچهی خردسال میل شدیدی برای نگاه کردن به پشت سرش داشت. او میخواست خانواده و باغشان را از پشت سر ببیند. احتمالاً پدرش هنوز همانجا بود و مادرش هم داشت گریه میکرد… اما سخنان پدرش را به یاد آورد: برنگرد.
بدین ترتیب او بر نگشت و با چشمانی اشک بار از پیچ گذشت. او به در معبد رسید. دم در ورودی پدر ارشد معبد به استقبالش رفت و به گرمی او را پذیرفت و مقابلش خم شد و به او احترام گذاشت انگار که او فردی بزرگ و بالغ باشد و سپس به او گفت: اولین آزمونت این است که با چشمهای بسته و بدون حرکت مقابل در بایستی و تا زمانی که صدایت نزدهاند چشمانت را باز نکنی.
مقاله مرتبط: “۵ روش مراقبه بدون مراقبه!!“
پسرک مقابل در با چشمان بسته نشست. ساعتها گذشت…و او حتی اجازهی تکان خوردن نداشت. احترامی که پدر ارشد به او گذاشته بود را در خطر میدید. او دیگر مثل یک کودک فکر نمیکرد. او به اندازهای مورد احترام قرار گرفته بود که میل داشت خواستهی خوانواده و پدر ارشد را برآورده کند.
تمام روز گذشت. کم کم بقیه افراد معبد برای بچه دل میسوزاندند. او گرسنه و تشنه بود…. اما هنوز میتوانست صبر کند.
آنها میگفتند با اینکه او بچه است اما شجاعت بسیاری دارد.
بالاخره وقتی آفتاب غروب کرد پدر ارشد آمد و به او گفت: تو اولین آزمون را پشت را سر گذاشتی اما آزمونهای زیادی در زندگی وجود دارد. با وجود اینکه بچهی کوچکی هستی اما من به صبر و استقامت تو احترام میگذارم. تو در تمام مدت تکان نخوردی و چشمانت را باز نکردی. صبر و شکیباییات را از دست ندادی و اعتماد به نفس داشتی و میدانستی زمانی خواهد رسید که صدایت میزنند.
سپس او زمان طولانیای را به تمرین مشاهده گری پرداخت. او اجازه نداشت خانوادهاش را برای ده یا حتی بیست سال ببیند. تا زمانی که او وضعیت بی ذهنی را تجربه نکند اجازه نخواهد داشت به ملاقات خانوادهاش برود. این یک قانون بود. وقتیکه او بتواند برای یک لحظه یا حتی یکبار وضعیت بی ذهنی را تجربه کند میتواند به زندگی برگردد و دیگر مشکلی نخواهد داشت.
اوشو
برگرفته از
https://www.meditationfrance.com/journal/sagesse.htm
عالی بود.