پنج کوانِ ذِن که ذهن شما را باز میکند
کوانها معماهای خودمتناقضی هستند که به عنوان شیوهای از مراقبه در آیین ذن ارائه میشوند. هدف کوان این است که ذهن تحلیلگر و خودمحور کنار برود تا بی ذهنی، که شهودگرایی بیشتری دارد، نمایان شود. هدف این نیست که به یک جواب برسیم، بلکه هدف این است که ببینیم تفکر ما به یک جواب کاملا راضی کننده نرسیده است.
حتی ممکن است بعضیها ادعا کنند که کوانها ضد تعقل هستند. اما آنها نه عقلانی هستند و نه ضد عقل. صرفا به این مهم اشاره دارند که حقیقت را نمیتوان به دست آورد. برای مثال، شاید شناخته شده ترین کوانها، این دو کوان هستند که در زیر آوردیم. آنها ساده و مختصر، کوتاه و زیبا هستند.
«وقتی دو دست به هم میخورند، صدایی ایجاد میشود؛ به صدای یک دست گوش کن.»
«سوال: بودا چیست؟ پاسخ: سه پوند پارچهی کتان.»
یک کوان ذن، مثل یک چاقو، ذهن مراقبهگر را میشکافد. مانند چکشیاست که برای خرد کردن تفکر خشک استفاده شود، یک مکعب روبیک از کلمات است که ذهن را باز میکند. کوانها فقط یک چیستان نیستند که ذهنمان ناگهان متوجه جواب بشود و بگوییم : «آها ! من جواب را پیدا کردم!» بلکه آنها ابهامآمیز و خودمتناقضند، باید زمانی بگذرد و ذهن ما آنقدر باز بشود که فضای کافی برای شهود عمیق برای حل آنرا به دست آورد؛ فراتر از دانستن و از طریق بی ذهنی، با حضور در لحظه.
در این جا ۵ کوان ذن را که قابلیت باز کردن ذهن شما را دارد میآوریم:
۱) یک فنجان چای
«نان-این» (Nan-in)، یک استاد ژاپنی در دوران میجی (۱۸۶۸ تا ۱۹۱۲)، میزبان یک استاد دانشگاه بود که برای پرسش در باب ذن آمده بود.
نان-این چای آورد. او فنجان مهمانش را پر کرد، و همچنان به ریختن چای ادامه داد.
آن استاد دانشگاه، به سرریز شدن فنجان نگاه کرد تا جایی که دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت : «فنجان سرریز کرده. چای بیشتری در آن، جا نمیشود.»
نان-این گفت: «درست مثل این فنجان، تو هم پر از نظرات و تفکرات خودت هستی. چگونه میتوانم به تو ذن را نشان بدهم، بی آن که تو اول فنجانت را خالی کرده باشی؟»
این یک کوان قدیمی ذن در باب اهمیت یادگیری و کنار گذاشتن یادگرفته ها، و یادگیری مجدد، با هدف تیز ماندن و رهایی از خشک شدن تفکر است. تصویر فنجان سرریز شده، یک نماد قدرتمند است که به ما یادآوری میکند چیزها را رها کنیم تا بتوانیم تجربهی بیشتری وارد زندگیمان کنیم. تناقض اینجاست که ما هیچ وقت نمیتوانیم واقعا آنچه را که یاد گرفتهایم رها کنیم، بلکه همیشه تا حدی آنها باقی میمانند.
به طور مثال یکی از چیزهایی که ما با آن فنجان ذهنمان را سرریز کردهایم، وابستگی ایگو به یادگیری و حافظه و انتشار نظرات خشک و انتظارات ثابت است.
درواقع، تخلیهی ذهن روزانه، جلوی شست و شوی مغزی را میگیرد. مثل همان جملهی معروف ذن که میگوید «قبل از روشنیدگی، هیزم بشکن و آب بیاور. بعد از روشنیدگی، هیزم بشکن و آب بیاور»، باید گفت «قبل از یادگیری، فنجانت را خالی کن و آن را بشوی. بعد از یادگیری، فنجانت را خالی کن و آن را بشوی.»
۲) جادهی گِلی
روززی تانزان و اکیدو در حال سفر بر یک جادهی گِلی بودند. باران شدیدی در حال باریدن بود.
کنار یک چهارراه، دختر دلربایی را در لباس ابریشم دیدند که نمیتوانست از چهارراه عبور کند.
تانزان گفت: «بیا» و آن دختر را با دستانش بالا برد و از گِل ها عبور داد.
اکیدو هیچ چیزی نگفت، تا این که شب شد و آنها به یک معبد قابل اسکان رسیدند. او دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به تانزان گفت: «ما راهبان به جنس مونث نزدیک نمیشویم. به خصوص وقتی جوان و دلربا باشند. این خطرناک است. چرا این کار را کردی؟»
تانزان گفت: «من آن دختر را آنجا راها کردم. تو هنوز داری او را با خودت حمل میکنی؟»
این کوان مرا به یاد شعری از مولوی میاندازد : « از کفر و ز اسلام برون صحراییست / ما را به میان آن فضا سوداییست». اکیدو آنچنان غرق درستکاری خودش و غلط بودن کار تانزان شده بود که قربانی ماندن در گذشته و از دست دادن حال شده بود. تانزان اما گذاشته بود همه چیز پیش برود.
زندگی موقعیتهای مختلفی دارد. وضعیت انسان هیچ وقت خشک نیست. قوانین و مقرراتی وجود دارد. بعضی از آنها در هماهنگی با قوانین بزرگتر دنیا است و برخی نیست. گاهی کار «درست» انجام کاری است که غلط تلقی میشود. گاهی مسیر تصمیم گیری درست مثل جادهی داستان بالا، گِلی است.
۳) یک مقایسه
مردی در زمینی سفر میکرد که با یک ببر مواجه شد. او فرار کرد و ببر به دنبال او دوید. مرد به یک پرتگاه رسید، به ریشهی درخت تاکی چنگ زد وخودش را از لبهی پرتگاه آویزان کرد. ببر از بالای سرش بو میکشید. مرد که ترسیده بود به پایین نگاه کرد و دید آن پایین ببر دیگری منتظر است تا او را بخورد. فقط ریشهی درخت تاک بود که او را نگه داشته بود.
دو موش، یکی سفید و دیگری سیاه، آرام آرام شروع به جویدن درخت کردند. مرد یک توت فرنگی خوشمزه نزدیک خودش دید. در حالی که با یک دست درخت را گرفته بود، با دست دیگرش توت فرنگی را گرفت. چه مزهی شیرینی داشت!
این کوان درمورد قدرت زندگی در لحظه است. ما به عنوان موجوداتی فانی، دائما توسط مرگ احاطه شدهایم. ما همیشه بین دو بی نهایت هستیم. مهم نیست چه کاری انجام میدهیم، احساس مخرب پوچی فقط وقتی تمام میشود که به بی نهایتِ مقابلمان برسیم (مرگ). همانطور که سباستین فولک میگوید، «این که خودمان را به عنوان مادهی شکنندهای که به اندازهی یک میلی ثانیه بین دو ابدیت تاریک در نظر بگیریم، بسیار مشکل است.»
۴) بیهودگی و پوچی
در زمانهای قدیم در ژاپن، چراغ هایی ساخته شده از بامبو و کاغذ که در ون آنها شمعی جا میگرفت استفاده میشد. یک مرد نابینا به دیدار دوستش رفته بود و دوستش به او یک چراغ داد که با خود به خانه ببرد.
مرد نابینا گفت: «من به چراغ نیازی ندارم. نور و تاریکی برای من یکی است.»
دوستش گفت: «میدانم که تو برای پیدا کردن راه نیازی به چراغ نداری؛ اما اگر با خودت چراغ نبری ممکن است یک نفر دیگر با تو برخورد کند. پس باید آن را با خودت ببری.»
مرد نابینا با چراغ رفت و هنوز راه زیادی نرفته بود که یک نفر دیگر با او برخورد کرد.
مرد نابینا به آن غریبه اعتراض کرد: «مواظب راه رفتنت باش. مگر این چراغ را نمیبینی؟»
غریبه پاسخ داد: «شمع تو قبلا به طور کامل سوخته بود برادر»
گاهی اوقات زندگی پوچ به نظر میرسد. گاهی اگر کاری را انجام بدهیم عاقبتش بد است و اگر آن را انجام ندهیم باز هم عاقبتش بد است. گاهی یک خوش شانسی، در ابتدا بدشانسی به نظر میرسد و گاهی برعکس. گاهی یک لگد ما را به جلو میبرد و گاهی فقط یک لگد است. این پوچی درموقعیتهای انسان هم دردناک است و هم بسیار خنده دار. این یک نقص زمخت، نامناسب و تلخ است. با این حال خودش نصف جذابیت زندگی است.
زندگی خیلی سریع پیش میرود و گاهی سالمترین کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که به آن بخندیم. بینابین درسهای زندگی و خندههای شفابخش ناشی از حس طنز خوب، این حس شکست ناپذیر پوچی ما را به حرکت وا میدارد.
گاهی باید شما هم برگردید و با حس طنزتان یک لگد بزنید، نه با صرف نظر از زمختی و نامناسب بودنش، بلکه دقیقا به علت همین خصوصیت. شیرجه بزنید! آب گرم است (در عین حال سرد هم هست و امن و خطرناک و گاهی حتی نفتی است!). اما نگذارید شما را از زندگی کردن باز دارد؛ از رقصیدن در پوچی واضح و بیهودگی مسموم در تمام چیزها، با بالاترین سطح حس طنز.
۵) ذنِ بودا
بودا گفت: «من موقعیت پادشاهان و حاکمان را مانند ذرهی غباری میبینم. گنجهای طلا و جواهر را مانند آجرها و سنگ ریزهها میبینم. به بهترین رداهای ابریشمی، مثل لباسهای مندرس نگاه میکنم. هزاران جهانی که وجود دارد را به کوچکی دانههای میوه میبینم و بزرگترین برکهی هندوستان را مثل یک قطرهی روغن روی پایم میبینم. آموزههای جهان را مثل توهمی میدانم که شعبدهبازان ایجاد کرده باشند. بالاترین ادراک رهایی را مثل پارچهی زرینی در یک رویا میدانم و راه مقدس روشنیدگان را مثل نمایان شدن گلها در چشمان فردی میدانم. مراقبه را مثل ستون یک کوه میبینم، نیروانا را مانند کابوسی در طی روز. قضاوت درست و غلط بودن را مثل رقص مار مانند یک اژدها، و صعود و سقوط باورها را مثل اثر باقیمانده از گذشت چهار فصل.»
به عنوان موجودات فانی در جهانی که مثل تکیهگاهی است که هر لحظه ممکن است بریزد، یکی از قوی ترین کارهایی که میتوانیم انجام دهیم، این است که درک کنیم که همه چیز زودگذر است. همه چیز نابود میشود. همه چیز از همان مادهی یکسان کاملا ناکامل به وجود آمده. جاودانگی به همان اندازه یک توهم در ادراک واقعیت است، که قدرت یک توهم در تمدنها است. عمل خردمندانه آن است که از هر دو آگاه باشیم؛ و این کار گاهی نیازمند یک بی رحمی عاقلانه است.
بودا هر دو را در نقل قولِ بالا استفاده میکند و ساختارهای قدرت را از هم جدا میکند، چنان که گویی تکههایی از یک پارچه هستند، طرز فکرها را با سیخ داغ کلامش سوراخ سوراخ میکند و کل مفهوم تفکر خشک را می شکند تا تبدیل به غبارهای تفکر آزاد شود، جایی که ریشهها سرانجام میتوانند تغذیه کنند. طلا به درون نیستیِ درخشان ذوب میشود. میوه فاسد میشود. آموزهها تبدیل به سکون میشوند. چهار فصل زندگی، یک دیگر را می بلعند. هر آنچه رشد میکند و میشکفد، سرانجام منقضی میشود و میمیرد. پس چنین باد.
«شاید ما در میان شاخه ها به دنبال چیزی هستیم که فقط در ریشهها پیدا میشود.»(۱)
پانوشت:
۱. این عبارت آخر در بعضی صفحات انگلیسی زبان به مولوی منسوب شده ، اما با جست و جوها و مطالعاتی که داشتم به نظر نمی رسد واقعا عبارتی از مولوی باشد.
منبع:
fractalenlightenment.com
شبیه به حالت ۱ درمورد خالی کردن ذهن درمورد سعدی و حتی گاها در مقدمه گلستان و بوستان هم اون رو می نویسن
در شماره ۲ نشانی از انسانیت موج میزد
شبیه مورد سوم تو کلیله و دمنه به ترجمه ی آزاد نصرالله منشی هست:
…هرکه همت دران بست و مهمات آخرت را مهمل گذاشت همچو آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت وبه ضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پایهاش بر جایی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست، هردو پای بر سر چهار مار بود که که از سر سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افگند اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. به سر چاه التفات نمود موشان سیاه و سفید بیخ آن شاخها دایم بی فتور میبریدند. و او در اثنای این محنت تدبیری میاندیشید و خلاص خود را طریقی میجست. پیش خویش زنبور خانه ای و قدری شهد یافت، چیزی ازان به لب برد، از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند، و موشان در بریدن شاخها جد بلیغ مینمایند و البته فتوری بدان راه نمی یافت، و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد. و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد و حجاب تاریک برابر نور عقل او بداشت تاموشان از بریدن شاخها بپرداختند و بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد.
جالب بود با سپاس
من خودم گاهی ناخواسته این کوان هارو برای خودم درست میکردم و به صورت ناخواسته مراقبه میکردم.حالا فهمیدم واقعا همچین چیزایی وجود داره
با سلام و سپاس
بسیار مطلب مفید , جالب و قابل تفکری است. باز هم ممنونم.
آدما نمیدونن دنبال چی هستن