از دورانی که هنوز قادر به سخن گفتن نبودهایم، درست در زمانی که دهانی برای گفتن نداشتهایم، به ناچار گوشها تیزتر بودند و ما قصهها را میشنیدیم از آنانی که پیش از ما و بیش از ما زیسته بودند. قصهگوها گاه زوجی بودند که در تمنای فرزند ما را به جهانی پر قصه دعوت کردهاند، گاه اقوام، گاه معلمان، گاه هنرمندان و… قصهگویانی بیشمار فرصتی داشتهاند تا برایمان قصهای بگویند. از قصههای پریان و دیوان و قصههای دینی که نمایشی از دوگانگی بود تا قصهی پر چالش دلباختگی پسری روستایی بر دختری شهری که همسایهی ماست تا قصهی سفر بیبازگشت پدربزرگمان که همزمان در عمق زمین و بام آسمان آرام گرفته است.
قصهها در کودکیمان عطش ما را برای دانستن و آموختن دربارهی جهانی که بدان قدم گذاشتهایم، سیراب میکردند. جان ما در گذر از کودکی به بزرگسالی، قصههای فراوانی را که دریافت کردهایم همچون دفینههایی ارزشمند در لایههای عمیق خود ثبت و ضبط میکند و گاه ما تمامی عمر همان قصهها را زیست میکنیم یا از ناهمسانی زندگی خودمان با قصهی درونمان رنج میبریم.
به قول جاناتان گتشال انسان یک «حیوان قصهگو» است. ساختار ما بدون دلیل روشنی، قصهگو و قصهپذیر است. از آن هنگام که قادر به راه رفتن شدیم چند قدم دورتر از مادر برایمان در حکم سفری شد پر از شگفتی و کشف و شهود تا زمانی که توانستیم کیلومترها را در زمین بپماییم یا در سفری فضایی حتی از مادر اصلیمان زمین نیز فرسنگها دور شویم، همواره در پی قصهگویی و قصهپذیری بودهایم. اما سفر با قصههای ما مسافرانش چگونه تا میکند؟ برخی سفر میکنند زیرا قصهی خود را گم کردهاند و امیدوارند تا سفر، یافتن قصهگوهایی از دیاری دیگر و شنیدن قصههایی نو صاعقهای به خرمن وجودشان بیاندازد و قصهی خود را بیابند و برخی دیگر سفر میکنند، زیرا در قصهی خود محبوس گشتهاند و امیدوارند تا سفر و شنیدن قصههایی نو بتواند پنجرهای نو برایشان بگشاید، افق نو بگستراند و روح و جانشان را که در قصهای به تکرار و ملال مبتلا گشته، حیاتی نو ببخشد. برخی هم سفر میکنند تا قصهگوی بهتری شوند برای قبیلهی خودشان.
سادهانگارانه تصور میشود سفر به دل طبیعت سفری بسمت قصهپذیری نیست و طبیعت از قصهگو خالیست اما حتی طبیعت نیز آنچنان که مینماید ساکت و بی قصهگو نیست و به زبان بیزبانی قصههایی برای شنیده شدن دارد که میتواند این حیوان قصهگو را مشتاقانه سراپا گوش سازد. قصهای که میگوید، آرامش یعنی هیچ درختی در آرزوی مبدل شدن به گلی زیبا، غمگین نیست و هیچ خرگوشی در حسرت مبدل شدن به پلنگ، افسرده و ملول نمیشود. طبیعت قصهی سرمای عصر یخبندان و گرمای آتشسوزی را که از سر گذرانده در خود پذیرفته ولی از آن ملول نمیگردد. شاید در طبیعت قصهای جاریست که میگوید اگر ذهن انسانی نباشد که طبیعت را وحشی قلمداد کند یا آنرا دستهبندی و قضاوت کند همهچیز در آن میتواند فقط «هست» باشد. عاری از دوگانگی خوب و بد، خیر و شر، بالا و پایین، شکار و شکارچی. شاید بتوان اینگونه دریافت که انگیزهی سفر بسمت انسانها و قصهگویان، امیدی به یافتن و تجربهی «چگونگی» است و انگیزهی سفر به طبیعت، امیدی به یافتن و تجربهی «بودگی».
ما گاه مسافران پر قصهایم و گاه مسافران پر غصه که چشم امید به سفر دوختهایم. اما آنچه مسافر را دگرگون میکند فقط ذات سفر است؟ و آیا هر سفر هر مسافری را به یک میزان دگرگون خواهد کرد؟ چگونه است که عارفی چون حافظ تقریبا تمام عمر پای از شیراز عزیزش بیرون ننهاد ولی زیبایی اشعارش جهان را معطر ساخت و عارف دیگری چون سعدی همیشه در سفر بود و سفر را از مهمات پختگی میدانست و او نیز همچون همتایش به جان جهانیان رخنه کرد؟ آیا برای سفر باید حتما سعدیوار فرسنگها در زمین پیمود یا حتی خرید روزانه را نیز میتوان حافظوار به سفری کوتاه مبدل ساخت و استحاله شد؟ بنظر میرسد که پاسخ در عرض سفر نیست بلکه در عمق حساس بودن یا هنر حساسیت مسافر است. حساسیت به لمس یگانگی زیباییها و زشتیها. حضور متعبدانه در جهان و گشودگی نسبت به هر آنچه از راه خواهد رسید. هنر آموختن و هنر تماشای با لبخند. هنر گسترده ساختن خویش چونان که باد از درونمان بگذرد نه بر بیرونمان. مسافری برای شنیدن قصهای درختانه باید صد درخت را در آغوش بگیرد تا اندکی درخت بودن را بخواند و مسافری دیگر قصهی هزاران جنگل را از لمس یک برگ بید مجنون به تمامی خواهد شنید. اگر تمامی قصهها را از یاد ببریم، به میزانی که باید حساس باشیم و به خویش اجازهی دگرگون شدن دهیم هزاران چیز حتی در یک سفر نیم ساعته مشتاقند تا ما را دگرگون سازند. آری سفر و مسافر اینگونه در هم تنیدهاند و در قصهای بیقصه باهم یکی خواهند شد. آنکس که از لیوانی آب قصهی گذر باران را بر اقیانوسها میشنود به فرسنگها سفر نیازمند نیست. آدمی در همان نقطهای که عزم سفر میکند جا مانده است و آنکس که از سفر باز میگردد هرگز همانی نیست که به سفر رفت پس تا زمانی بر ما میگذرد در عرض و طول جهان و ساکنان آن سفر کنیم.
نویسنده: گلنوش شکرگزار
با تشکر