|

درسی از فیه مافیه: اناالحق ، هوالحق ، اناالعبد

اناالحق

مولانا جلال الدین می فرماید: چنان که منصور حلاج را چون دوستی حق به نهایت رسید، دشمن خود شد و خود را نیست گردانید. گفت: اناالحق ! یعنی من فنا گشتم، حق ماند و بس و این به غایت تواضع است و نهایت بندگی است. یعنی اوست و بس. دعوی و تکبر آن باشد که گویی: تو خدایی و من بنده. پس هستی خود را نیز اثبات کرده ای. پس دویی لازم آید و این نیز که می گویی: «هوالحق» هم دویی است. زیرا که تا انا نباشد، هو ممکن نشود. پس حق گفت: اناالحق . چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود، آن سخن حق بود.

پیش تو، دو انا نمی گنجد. تو انا می گویی و او انا. یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دویی نماند! اما آن که او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دویی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او برتو تجلی کند و دویی برخیزد!

آخر این انالحق گفتن دعوی بزرگی است. اناالعبد گفتن دعوی بزرگ است. اناالحق عظیم تواضع است. زیرا این که می گوید من عبد خدایم. دو هستی اثبات می کند: یکی خود را و یکی خدا را. اما آن که اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد. می گوید:

«یعنی من نیستم! همه اوست! جز خدا را هستی نیست! من به کلی عدم محضم و هیچم!»

تواضع در این بیشتر است. شیری در پی آهویی کرد. آهو از وی می گریخت. تا می گریخت، دو هستی بود: یکی هستی شیر و یکی هستی آهو. اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه ی او قهر شد و از هیبت شیر بی هش و بی خود شد، در پیش شیر افتاد. این ساعت، هستی شیر ماند تنها و هستی آهو محو شد و نماند.

نوشته‌های مشابه

13 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید