آن سیاه چاله منم که از همه دنیا بدرم!

estas_tonne-black-hole -

“به استاس تونه که این حس را به من یادآوری کرد”

زندگی، جاده ی طولانی و پر پیچ و خم و با کج و معوج های بسیار. سفری طولانی همراه با فراموشی.

فراموش میکنی از کجا و برای چه آمده ای و هدفت از این زندگی چیست. اما یک روز در یک بزنگاه، شاید با یک پیچ درست، یا یک همسفر اهل دل دوباره پیدایش کنی. نیستی، خلا و هستی توامان. آن سنگین بی وزن، آن نقطه ریز که به اندازه تمام دنیا وسعت دارد، آن سفید سیاه، آن سیاه چاله که می پیچد و می چرخد و وجودت زیر جاذبه اش خم می شود و به سمتش کشیده می شوی. می خواهی وانمود کنی که وجود ندارد که نمی دانی هدف این دنیا چیست، اما می دانی، خوب میدانی، دایره ای از پس دایره دیگر، مسیرهای مارپیچ و متحدالمرکز که به یک چیز ختم می شوند. به خانه، به بازگشت به نیستی، به محو شدن، به رها کردن هر آنچه هستی و نیستی، یا فکر میکنی هستی و نیستی. به در آوردن لباس تن، به رها کردن مادیات و تعلقات، برهنه شدن و بازگشت به سیاه چاله. هر دور که میزنی، جاذبه گریز ناپذیرش تو را بیشتر به نزدیک خودش می کشد. نزدیک آن نیستی گریز ناپذیر و تو چه میدانی نیستی چیست؟ نیستی زمینی با مرگ و نابودی برابر است اما این نیستی عین هستی است. همه و هیچ است، پیدای پنهان است و همه آن را می بینند اما وانمود می کنند از آن و از هدف زندگی بی اطلاعند. چه زندگی پوچ و چه مردم نادانی شده ایم ما… زمانی با جادو نفس می کشیدیم و با حیرت از این دنیا رخت بر می بستیم و آیینمان موسیقی بود، حالا تنها سایه هایی هستیم از آنچه روزی بودیم.

نوشته‌های مشابه

16 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید