یک حقیقت ساده از ماهاراج جی

رام داس - نویسنده و استاد معنوی امریکایی

یک حقیقت ساده!

همواره امیدوار بودم که از ماهاراج جی آموزه های سری ای دریافت کنم. ولی هنگامی که از او می پرسیدم چطور روشنیده شوم؟ پاسخ می داد همه را دوست داشته باش. به همه خدمت کن. خدا را به خاطر داشته باش. یا به مردم خوراک بده. و هنگامی که می پرسیدم چطور می توانم خدا را بشناسم؟ ماهاراج جی می گفت: بهترین شکل ستایش خدا، ستایش او در همه شکل هاست. خدا در همه چیز است. این آموزه های ساده؛ عشق ورزیدن، خدمت کردن و به خاطر داشتن به نشانه های راهنمای من در زندگی تبدیل شدند.

ماهاراج-جی ذهن های مردم را می توانست بخواند. اما ورای آن او قادر بود قلب های آنها را بشناسد. و این باعث حیرت من میشد. در مورد خودم او قلبم را گشود. چرا که دیدم او همه چیزهایی که قابل دانستن هستند را در مورد من می داند. حتی تاریک ترین و شرم آور ترین خطاهایم را. اما هنوز بی صورت و بی قید و شرط مرا دوست دارد. از آن لحظه به بعد همه چیزی که می خواستم سهیم شدن این عشق با دیگران بود.

هر چند که او می دانست دوست دارم تا ابد با او باشم اما در اوایل بهار 1967 ماهاراج جی به من گفت که وقت بازگشت به آمریکاست. او گفت که در موردش به هیچ کس چیزی نگویم. و من آماده نبودم به همین خاطر به او گفتم که احساس نمی کنم به قدر کافی پاک شده باشم. او به من گفت که دور خودم چند بار بچرخم و با دقت سرتا پای مرا ورانداز کرد. سپس در حالی که به چشم های من می نگریست گفت: “من هیچ ناخالصی ای در تو نمی بینم.”

اکنون اینجا باش

قبل از اینکه هند را ترک کنم به من گفته شد که ماهاراج جی آشیرواد (برکت) خود را برای کتابم داده. من پاسخ دادم که آشیرواد چیست؟ و من که هیچ کتابی ندارم! در واقع در آن زمان هیچ برنامه ای برای شروع کتاب نداشتم که بعدها نامش “اکنون، اینجا باش” لقب گرفت. اکنون اینجا باش کتاب ماهاراج جی است.

همان طور که در فرودگاه دهلی نشسته بودم و در انتظار ترک آن کشور بودم چند سرباز آمریکایی به من خیره شده بودند. من موهای بلندی داشتم، یک ریش پر پشت و ردایی بلند و سفید، که همچون لباس زنانه می نمود به تن داشتم. یکی از آنها به من نزدیک شد و گفت: “آیا تو یک نوع یوگورت هستی؟” (یوگورت به معنای ماست از لحاظ آهنگ کلام شبیه یوگی یا یوگاست و هدف سرباز، گذاردن اسمی مضحک برای نویسنده است). وقتی که از هواپیما در بوستن پیاده شدم و پدرم جورج برای بدرقه ام آمد به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت: بجنب سوار ماشین شو تا کسی تو را ندیده! و من اندیشیدم عجب سفر محشری خواهد بود!

پس از چهل سال و یک سکته نزدیک به مرگ هنوز هم سفر محشری است. بودن در اینجا، اکنون حتی الان به نظر مربوط تر می رسد. بودن در لحظه، راحت بودن با هر آنچه که به سمت من می آید، به رضایت منجر می شود. این تمرین ها به من اجازه می دهند که حاضر باشم که عشق بورزم و به دیگران خدمت کنم، این لحظه همه آن چیزی است که هست.

عشق در این لحظه

انگار که گذر زمان کند میشود. هنگامی که ذهن آرام است شما وارد جریان عشق می شوید و فقط از لحظه ای به لحظه بعدی جریان می یابید. همانقدر خودبخودی که تنفس اتفاق می افتد. هر اتفاقی که رخ دهد من آنرا با عشق در همین لحظه در آغوش می کشم. این تمرین من است. در صیقل دادن آیینه تا عشق ماهاراج-جی را باز بتابانم. در این لحظه، تنها آگاهی و عشق هست. اگر کسی از من سوال کند چطور به قلب های دیگران نفوذ کنم من این تمرین را تجویز میکنم: من آگاهی پر عشق هستم.

رام داس، گزیده ای از صیقل دادن آیینه: چطور با قلب معنوی تان زندگی کنید

 

نوشته‌های مشابه

36 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید